مثل چند شب گذشته پدر رفته بود توی مزرعهی ذرت بخوابد آتش روشن کند [شغالها را فراری دهد] ما هم خیال میبافتیم و از خستگی زود خوابمان میبُرد آفتاب پلکهایمان را باز میکرد، میخندیدیم باران از تار و پود سقف زندگیمان رد میشد، میخندیدیم باد چادرمان را میبرد، باز
ترانه های بهزاد رحیمی
09168773468 : خرید شعر و ترانه