احساس میکنم کسی ما را میپاید کسی ما را میپاید که قدمهایم شل میشوند که بوسههایم سرد میشوند کسی ما را میپاید که با تردید از درها عبور میکنم بزرگ می شوم و ترس هایم بزرگتر هر وقت زیاد میخندم میترسم هر وقت زیاد میترسم، میخندم ما با دردهایمان به
شعر سپید استخوانهای پوک شده از فقر با هر شکست متلاشی میشوند اما هربار ایستادهام شعر نوشتهام، ساز زدهام و به روی خودم نیاوردهام با همین دستهای معمولی آنقدر بال زدهام تا از کوچههای تنگ و تاریک به کافههای بالای شهر پرواز کنم که زیر چراغهای نئون دست در دستِ