احساس میکنم کسی ما را میپاید کسی ما را میپاید که قدمهایم شل میشوند که بوسههایم سرد میشوند کسی ما را میپاید که با تردید از درها عبور میکنم بزرگ می شوم و ترس هایم بزرگتر هر وقت زیاد میخندم میترسم هر وقت زیاد میترسم، میخندم ما با دردهایمان به
سالها پیش رفتی وقتی جهان هنوز زیبا بود تو خسته شدی رفتی، تمام پرندهها رفتند بجز همین کرکس که پشت پنجره نشسته است خسته شدی رفتی حالا مانند رانده شدهای از کشور خود از آغوشی به آغوش دیگر پناهنده میشوم آرام نمیگیرم، خوابم نمیبرد از زندگی به مرگ از مرگ
شعر سپید استخوانهای پوک شده از فقر با هر شکست متلاشی میشوند اما هربار ایستادهام شعر نوشتهام، ساز زدهام و به روی خودم نیاوردهام با همین دستهای معمولی آنقدر بال زدهام تا از کوچههای تنگ و تاریک به کافههای بالای شهر پرواز کنم که زیر چراغهای نئون دست در دستِ
ـ۱ حالا که دست در دست تو گذاشتهام چه فرقی میکند پایتخت کشورم تهران باشد یا بغداد مسکو باشد یا لندن بیتالمقدس باشد یا … عشق، مرزها را از بین میبرد تا مرزی تازه بسازد تو را در آغوش میگیرم و جهان دو تکه میشود کشور من و
مثل چند شب گذشته پدر رفته بود توی مزرعهی ذرت بخوابد آتش روشن کند [شغالها را فراری دهد] ما هم خیال میبافتیم و از خستگی زود خوابمان میبُرد آفتاب پلکهایمان را باز میکرد، میخندیدیم باران از تار و پود سقف زندگیمان رد میشد، میخندیدیم باد چادرمان را میبرد، باز