شعر بلند “کسی ما را می پاید”
احساس میکنم
کسی ما را میپاید
کسی ما را میپاید که قدمهایم شل میشوند
که بوسههایم سرد میشوند
کسی ما را میپاید که با تردید از درها عبور میکنم
بزرگ می شوم
و ترس هایم بزرگتر
هر وقت زیاد میخندم میترسم
هر وقت زیاد میترسم، میخندم
ما با دردهایمان به دنیا می آییم
اما باید
سخت جستجو کنیم
برای یافتن خوشی
زنگ ساعت ها
رویاها را نصف نیمه می گذارند
چه خواب باشی چه بیدار
بلند می شوم
و احساس میکنم
کسی ما را میپاید
از این خانه به آن خانه می رویم
از صبح به بعدازظهر
از دل بستن به دلتنگی
می رویم
بدون اینکه رویایی را تا پایان برده باشیم
از ما فقط سیگار های نصفه می ماند
هر وقت زیادی به تو نزدیک میشوم میروی
هر وقت میروی، زیادی به تو نزدیک میشوم
احساس میکنم
کسی ما را میپاید
از زندگی می ترسم نه از مرگ
مرگ خیلی ضعیف است
فقط به نظاره می نشیند
که چگونه ما،
خودمان را شکست می دهیم
و بعد مانند کفتاری پیر
مانند ماشین حمل ضایعات
می بردمان
می بردمان و به تو فکر می کنم
دست در موهایت میبرم
امواج لای انگشتانم میپیچد
انگار چند رودخانه به هم ریختهاند
با ساعت شش و نیم چشمهایت طلوع میکنم
و میاندیشم
به روزی که بجز تپش قلبم هیچ تنشی در میان نباشد
کاش کسی بیاید بگوید
هیچ کس حواسش به تو نیست
کاش کسی بیاید بگوید
هیچ کس حواسش به تو نیست
که من قسمتهایی را که از این شعر حذف کردهام
دوباره بنویسم
#بهزاد_رحیمی