غزل طنین
غزل
نت به نت را روی هم چید و طنین را آفرید
خنده کرد و خندههای مرمرین را آفرید
واژهای اصلا نبود اما برایت واژه ساخت
چشم زیبای تو را دید آفرین را آفرید
در فضای خالی این کهشکشان سوت و کور
خانهات را ساخت اینگونه زمین را آفرید
میپرستیدند مردم، هر بتی مثل تو بود
تو رقیبش میشدی این شد که دین را آفرید
و … خدا از دوری تو خسته شد شعری نوشت
شب شد و باران گرفت و نیکوتین را آفرید
شعر را میخواست بفرستد برای تو، شبی
پس، گرفت او دست من را و همین را آفرید
— بهزاد رحیمی