شعر – مزرعه ذرت توی اتاق
مثل چند شب گذشته
پدر
رفته بود توی مزرعهی ذرت
بخوابد
آتش روشن کند
[شغالها را فراری دهد]
ما هم خیال میبافتیم
و از خستگی زود خوابمان میبُرد
آفتاب پلکهایمان را باز میکرد، میخندیدیم
باران از تار و پود سقف زندگیمان رد میشد، میخندیدیم
باد چادرمان را میبرد، باز میخندیدیم
اما …
یواشکی به شهر فکر میکردیم
تابستان تمام شد
به چهار دیواری خانه برگشتیم
به حصار مدرسه
ماهیها توی آکواریوم مسیر تکراری را هزاران بار …
من مسیر دانشگاه تا خوابگاه را …
.
کرکرهی پارکینگ که پایین میآید
میروم توی تخت مچاله میشوم
پلکهایم را بزور در هم قفل میکنم
بن بست به بن بست
بغض توی گلویم ترشح میشود
ناخن میکشم روی سیمان
لکههای قرمز میچکد روی سلولهای خاکستری مغزم
برای اینکه خوابم ببرد
یواشکی به این فکر میکنم
پدر رفته شب توی مزرعه ی ذرت بخوابد
#بهزاد_رحیمی
مجموعه شعر #اتاق_بےخواب
انتشارات #فصل_پنجم
@BehzadRahimi89